افسانه ی کاروان
اولین باران پائیز
بارید بر بام شهر .
کوچه ها و خاکهایش
تر شد از لطف کران .
ژاله های پائیز
چون در آغوش باد
می وزند بر همه جاهای نهان
میشود تار و کدرهابر باد
در همآغوشی باران و باد !
****
فصل:
فصل زرد است
فصل قرمز
- قهوه ای -
گر ببینی نیک از پرده ی دید
دادو بیداد می کند بر این زمان !
****
تا که لبریزش کنم جانم را
از هوای ترد و باران خزان
باز کردم چشمهای پنجره
دیده ام روشن شد از افسانه ی این کاروان !
****
خاک لب تفتیده ی ماسیده
خنده ای با شوخ و شنگش می زند
چون که می جنبد سروگوش ابر
می دمند از جان آن " آه " غم !
هر چه پنهان در غبار
شد درخشان این زمان
هم هوای مرده " نو "
گردوخاک مدفون در زیر جلا !
چون که باران بارید
در خزان و " مهر " او
ازدحام از جان برفت
صاعقه چون تابید !
****
اولین باران پائیز
چه خوش میبارد از ابر سیاه
رنگهای تیره گی روشن شده
- هم کهکشان - !
نغمه هایش شادمان
میخورد بر پنجره
شیشه ها از اشک شوق
جویباران روان !
ناودان پر همهمه
سقف های خانه ها پر زمزمه
وه ! چه آهنگی .........
سکوتش می درد هر آه کور !
***
ابن چه رازیست که در فصل خزان
می دمد از جان و تن غوغای من ؟
تا که میبارد به روحم باد او
چشمهایم پر تامل روشن است .
آه پائیز ! دریغ از ما اگر
قطره باران را گوهر ندانیم در جهان !
چون شدم سرگشته ی کوی پراز احساس تو
عاشق مهر و آبان و آذرخش ماه تو
گشته ام از بیدلان هر سو دوان
سابان آهسته ران ! تا رسم به کاروان ...........
****